پنجشنبه قرار بود به رسم هرسال که برای سالگرد ازدواجمون میریم آتلیه بریم عکس بندازیم البته با تاخیر ٢ماهه و قرار بود بابا نره سرکار و بمونه خونه از شما مراقبت کنه تا من صبح زود برم آرایشگاه ولی نشد که بمونه خونه و منم نمیدونستم شما رو کجا بزارم که صبح زود از خواب بلند نشی و راحت بخوابی که برای وقت آتلیه سر حال باشی برای همین عمه مینا پیشنهاد داد از چهارشنبه شب ببرتت خونشون و اونجا تا صبح بخوابی و منم به کارم برسم تا ٢ نصفه شب بیدار بودیم و هر لحظه منتظر این بودیم که عمه زنگ بزنه و بگه روشا بی قراری میکنه میخوام بیارمش ولی عمه زنگ زد گفت اصلا دلتنگی نمیکنه فقط کمی مامان مامان کرد و بعد بیخیال شد ( واقعا از اینکه انقدر دلت برای مامان و بابا تن...